محل تبلیغات شما
پسرجوان برای چندمين بار به مادرش گفت: گفته باشم. اگه اتوبوس رو از دست بديم، دير میرسيم به کلاس.!» و از نزديک مادرش که جلوی آينه ايستاده بود، فاصله گرفت، که سيگاری روشن کند. مادر ديگر به سيگار کشيدن او خرده نمیگرفت، بخصوص عصرهای جمعه که او را با اتوبوس به کلاس آموزش زبان میبرد و آنجا دو و نيم ساعت منتظر میماند که با هم برگردند. اين کلاس برای خانمهای خارجی بود که سنشان بالا بود و نمیتوانستند

نمی خواهم اینجا بمانم

همه چیز به سرعت گذشت

پايانی که آغاز نداشت

کلاس ,مادرش ,اتوبوس ,میبرد ,خرده ,آنجا ,به کلاس ,آنجا دو ,و آنجا ,میبرد و ,دو و

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها