زمانی که سپهبد مردانشاه خود را در ميدان پادافره ديد و چشمش به دژخيمان مرگ افتاد که برای فرو کردن نيشهای زهرآگين، پيرامونش می چرخيدند، انديشه اش نابسامان و دلش تهی از مهر و کين شد. پنداشت که خواب می بيند. برای همین نگاهی دیگر بسوی سکوی پادافره انداخت؛ جايی که انبوه پيکرهای سوا شده و پاره پاره روی يکديگر انبار شده بودند. با بی شمار نمی خواهم اینجا بمانم
همه چیز به سرعت گذشت
پايانی که آغاز نداشت
,پادافره ,پاره ,انداخت؛ ,جايی ,انبوه ,می ,پادافره انداخت؛ ,بسوی سکوی ,سکوی پادافره ,انداخت؛ جايی
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت