محل تبلیغات شما



هیچوقت نتوانست با آن کنار بیاید. همسرش که رفت؛ انگار او هم در غبار گم شد. نخست احساس تنهایی او را از همه دور کرد. او هم دیگران را فراموش کرد. دیگر حال و حوصله هیچی را نداشت. نفهمید کدامش زودتر آمد و او را زمین گیر کرد. بارها در این باره فکر کرده بود، اما بعد به خودش قبولانده بود که چه فرق می کند. تنهایی پيری می آورد و پیری هم فراموشی . وقتی هم چیزی را به ياد نیاوری هیچی نیستی. برای همین هر چه سعی می کرد به یاد بياورد آخرین بار با چه کسی درددل کرد ه است،
مراسم تو باغ کارخانه برگزار شده بود، ميهمان زيادی دعوت نشده بودند، اما کسانی که می آ مدند همگی سرشناس و مهم بودند. مديرکل انبار گمرکات استان يکی از آن ها بود. بهتر است بگويم ميهمانی بخاطر او برگزار شده است. قرار بود من با مديرکل آشنا شوم و در باره مشکل بوجود آمده صحبت کنم. خانم منشی گفته بود، اين کار به سود کارخانه است و موقعيتم را بهبود می بخشد . من هرچی دارم مديون او هستم. از يکسال پيش که باعث شد درکارخانه استخدام شوم؛ همواره کوشيده کمکم کند.
پسرجوان برای چندمين بار به مادرش گفت: گفته باشم. اگه اتوبوس رو از دست بديم، دير میرسيم به کلاس.!» و از نزديک مادرش که جلوی آينه ايستاده بود، فاصله گرفت، که سيگاری روشن کند. مادر ديگر به سيگار کشيدن او خرده نمیگرفت، بخصوص عصرهای جمعه که او را با اتوبوس به کلاس آموزش زبان میبرد و آنجا دو و نيم ساعت منتظر میماند که با هم برگردند. اين کلاس برای خانمهای خارجی بود که سنشان بالا بود و نمیتوانستند
زمانی که سپهبد مردان‌شاه خود را در ميدان پادافره ديد و چشمش به دژخيمان مرگ افتاد که برای فرو کردن نيش‌های زهرآگين، پيرامونش می ‌ چرخيدند، انديشه ‌ اش نابسامان و دلش تهی از مهر و کين شد. پنداشت که خواب می ‌ بيند. برای همین نگاهی دیگر بسوی سکوی پادافره انداخت؛ جايی که انبوه پيکر‌های سوا شده و پاره پاره روی يکديگر انبار شده بودند. با بی ‌ شمار
با این که کمی دودل بودم، اما از لج کارهای خسرو تصمیم گرفتم ی‌ترین لباسم را بپوشم . این تنها راهی بود که بفکرم رسیده بود، تازه از حمایت فرزانه هم برخوردار بودم. او همسر کاوه پسرعموی خسرو است، اما بیشتر برایم یک دوست صمیمی بوده که همیشه هم طرف مرا گرفته است. تازه خودش مرا تشویق کرد و این نقشه را با هم کشیدم. بس که از کارهای کاوه؛ شوهرش و خسرو جون به لب.
ميدانست اگر نتواند پیدایش کند، شب های سختي در انتظارش بودند. بدتر از آن فردا يکشنبه است و کسالت آن بدتر از روزهای دیگر بود، تازه بعد هم باید به تنهايي غذاي حاضري بخورد و روزها را به بي هودگي سپري کند. برای لحظه ای تصميم گرفت؛ يکبار ديگر سراغ خواهرش برود؛ شايد خبري از او داشته باشد. اما خيلي زود پشيمان شد. آخرين باري که نزد او رفته بود، کارشان به دعوا کشيد. تا جايي که نزديک بود پاي پليس به ميان بيايد.
به اکبر گنجی همين که از ماشين پياده شد؛ چشمش به گروهی پلاکارد به دست افتاد که جلوی بيمارستان تجمع کرده بودند. در ميان آن ها چند نفری به نظرش آشنا رسيد، اما هيچکدام را نشناخت. در ميان آنها جوانی پلاکارتی بزرگ را گرفته بود و شعار می داد. با اين که هوا تاريک بود، ولی در پرتو نوری که از ساختمان می تا بيد، توانست کلمه اعتصاب را بخواند. کمی دورتر مردانی با چهره ها ی ريشو و غضبناک می پلکيد ند. هنوز .
مروری افقی به مجموعه /* /* >*/ خیالبافی های رويايی، از هم گسيختگی عاطفی و روان پريشی ذهنی شخصيتها؛ به همراه شرح رويدادهای وحشت زا که با زب ان آهنگين و شاعرانه روايت می شود، از ويژگی های اساسی مجموعه داستان ديگر سياوشی نمانده» است. شخصيتها هرکدام حديث نفس خود را بازگو می کنند، بدون اين که کسی با ديگری کاری داشته باشد. انگار شخصيتها ناتوان از مکالمه با يکدیگر هستند. فرودستان شکست خورده ‌ ای که

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پایگاه مقاومت بیسیج نورولایت اهواز روزهای زندگی من