به اکبر گنجی همين که از ماشين پياده شد؛ چشمش به گروهی پلاکارد به دست افتاد که جلوی بيمارستان تجمع کرده بودند. در ميان آن ها چند نفری به نظرش آشنا رسيد، اما هيچکدام را نشناخت. در ميان آنها جوانی پلاکارتی بزرگ را گرفته بود و شعار می داد. با اين که هوا تاريک بود، ولی در پرتو نوری که از ساختمان می تا بيد، توانست کلمه اعتصاب را بخواند. کمی دورتر مردانی با چهره ها ی ريشو و غضبناک می پلکيد ند. هنوز . نمی خواهم اینجا بمانم
همه چیز به سرعت گذشت
پايانی که آغاز نداشت
ها ,ميان ,بيد، ,توانست ,کلمه ,ساختمان ,که از ,در ميان ,از ساختمان ,پرتو نوری ,نوری که
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت